وعده



 

دستش حسابی به کار خیر بود. تا پولی دستش می آمد، می گشت و منتظر بود نیازمندی برسد و به آن بدهد. بماند که خودش هم آدرس نیازمندانی را داشت اما طبق قاعده نانوشته ای، درصدی از پولی که به دستش می رسید را به نیازمندی می داد که تا به حال کمکی به او نکرده بود. انگار که پدر گروهی از نیازمندان شده باشد. چهل سالی بیشتر سن نداشت. ریش های کم پشت اما مشکی رنگی که تارهای سفید و خاکستری در آن دیده می شد، چهره گندمگونش را مهربان تر کرده بود. وقتی هم که با آن لب های کوچک خدادادی اش به نیازمندان لبخند می زد، قلب های شکسته شان را چنان ترمیم می کرد که خودش هم خبر نداشت.

با تمام این وجود، هشتش گرو نهش بود. کارگری روز مزد بود و سر هر کاری رفته بود، به دلیلی انصراف داده بود. برای همین هم، کارهای مختلف را بلد بود و همین کمکی شده بود که به همگان می کرد. معتقد بود این لطف خداست که او را به کارهای مختلف می گمارد و از آن کار بیرون می آورد و نمی گذارد عمرش صرف یک کار شود. هر کاری که یاد می گرفت، چند ماه یا سال بعد، گره از کار نیازمندی باز می کرد. همین چند وقت پیش، وقتی پای پیاده به زیارت مسجد مقدس جمکران می رفت، زن و شوهر جوانی را گوشه خیابان دید که مستاصل روی جدول نشسته اند. طوری خود را پشت ماشین پیکانشان مخفی کرده بودند که جز رهگذران، آن ها را نمی دید.

هیچ فکر بد در موردشان نکرد. جلو رفت. سلام و حال و احوال کرد و فهمید مسافر هستند. تعارفشان کرد به خانه اش بیایند. تشکر کردند. مرد جوان که ته ریش کمی روی صورتش داشت گفت:

  • قربون مرامت. ماشین خاموش کرده هر کاری می کنم روشن نمی کنه. کسی رو هم نمی شناسیم کمک بگیریم.
  • خیر باشه. بی زحمت کاپوت رو بزن بالا جوان

زن جوان، موهای بیرون زده اش را کمی داخل داد و گوشه ای به تماشا ایستاد. مرد جوان، کاپوت را بالا زد و دو دکمه روی قفسه سینه اش را بست. هوا گرم نبود اما عادت داشت که دو سه دکمه بالای پیراهنش را باز بگذارد. ناصر، دستی کمی به موتور نگاه کرد. برای استاد مکانیکش صلوات فرستاد و آنچه آموخته بود را روی موتور ماشین، چک کرد. مشکل را فهمید. کمی ور رفت و گفت: استارت بزن. ماشین روشن شد. خدا را شکر کرد که یک سال گذشته، وقتش را در مکانیکی بیهوده نگذرانده و چیزی یاد گرفته که به درد مومنی بخورد. دست در جیبش کرد و هر چه پول داشت داخل دستمال سبزرنگ سجاده اش گذاشت. مهر را داخل جیب پیراهن جای داد. دستمال سبزرنگ را طوری که زن جوان نبیند، کف دست جوان گذاشت و گفت: برو به سلامت. ان شاالله که به خیر و سلامتی به مقصد برسید. جوان شرمنده بود اما به آن پول بسیار احتیاج داشت. برای همین نتوانسته بود با امداد خودرو تماس بگیرد و گوشه بلوار، معطل مانده بود. تشکر کرد. ناصر در پناه خدایی گفت و رفت.

مسافت زیاد نبود اما هوایی که رو به گرمی ظهر می رفت، عرقش را در آورده بود. جز هزار تومانی که در جیب پشتی اش داشت، هیچ پولی نداشت. او دستش همیشه به کار خیر بود اما کارش خودش می لنگید. حالا هم احتیاج به یک وسیله ای داشت که او را به مسجد و بعد به خانه ببرد. لبخند شکر بر چهره اش نشست. لب هایش از تشنگی خشک شده بود. ماشینی جلوی پایش ایستاد:

  • حاجی بفرما. کجا می ری؟ من تا جمکران می رم

تشکر کرد و سوار شد. قلبش متوجه خدایی بود که همیشه به او نیازمند بود ولو اینکه خودش، دست نیازمندان را می گرفت. راننده، او را تا مسجد برد. از ماشین پیاده شد و گفت: من نیم ساعت دیگه برمی گردم. مسیرم به سمت . هست. اگه شما کارت تموم شد بیا با هم برگردیم.

راننده، احساس خوشی نسبت به ناصر داشت. با اینکه او را اصلا نمی شناخت. از هم خداحافظی کردند و هر کدام به راهی رفتند. ناصر تجدید وضو کرد و راننده، یکراست داخل مسجد شد. با خود فکر می کرد: زمین خوردن بچه و معطل شدن 5 دقیقه ای من برای آروم کردنش، به خاطر سوار کردن این بنده خدا بود؟ ای والله خدا. چقدر همه چیز رو با هم جفت و جور می کنی. عاشقتم مسجد، پر بود از آدم هایی که برای نماز، آمده بودند. مهر و تسبیحی برداشت. بسم الله گفت و قامت بست: الله اکبر


 

- میای بریم بیرون؟

+ بدم نمی یاد اما خب الان شب درسیه. باشه اخر هفته که وقت استراحتم هست.

- ای بابا. چقدر درس می خونی. این همه ساعت سر کلاس بودی یادداشت برداشتی ، وقت استراحتش رو هم مرور کردی و بازم کلاس بعدی و همین بساط. بابا یک کمی استراحت بده . من به جای تو هنگ کردم

+ استراحت باشه اخر هفته. تازه مگه درس خوندن چه کار شاقی هست که نیاز به استراحت داشته باشه. خوبه که. خیلی کیف داره درس خوندن.

- برو بابا تو ام. بچه زرنگی دیگه.

برنامه اش را بالا و پایین می کند که بتواند ساعاتی که بچه ها در اتاق گعده می گیرند، او هم باشد و ساعاتی که وقت استراحت شان است وچراغ ها را خاموش می کنند، کارهایی را انجام دهد که نیاز به چراغ نداشته باشد. خیلی برنامه را به خاطر بچه ها تغییر می دهد چون بچه ها برنامه ثابتی ندارند اما خوشحال است که رویه اش را طوری انتخاب کرده و بچه ها هم پذیرفته اند که طول هفته اش را برای درس بگذارد. اگر به کارهای دیگر بپردازد، نمی تواند سربلند و موفق، به روستایشان برگردد و آنجا را آباد کند.

 

المُتَعَلِّمُ یَحتاجُ إلى‏ رَغبَةٍ وإرادَةٍ وفَراغٍ ونُسُکٍ وخَشیَةٍ وحِفظٍ وحَزمٍ.

مصباح الشریعة - در آنچه به امام صادق علیه السلام نسبت داده است - : دانشجو به علاقه و اراده و فراغت و عبادت و بیم و حفظ و استواراندیشى نیازمند است .

مصباح الشریعة : ص 348 ، بحارالأنوار : ج 2 ص 32 ح 25


 

  • ای بابا سحر، تو چرا اینقدر ی دنده ای؟ اصلا به من چه. هر چقدر دلت می خواد موهاتو بندار بیرون.

زهره این را با حرص می گوید و هر چه حرصش گرفته، در دستش می اندازد و در را پشت سرش می کوبد. طنین صدای کوبِش، در سرش می پیچد و کمی از عصبانیتش کم می شود.  سحر، زهرخندی از سر تأسف می زند و موهایش را داخل مقنعه نمازش می کند. سجاده اش را که از لج خواهرش پنهان کرده بود، بیرون آورده، عطر گل یاس رازقی را از لای آن در می آورد و به خود عطر می زند. در اتاق را از پشت قفل می کند. سجاده اش را می اندازد و قامت می بندد. بعد از نماز، با خیال راحت از اینکه زهره مزاحمش نمی شود، تسبیح برداشته و ذکر می گوید. به سجده می رود و خدا را به خاطر همه نعمت هایش، حتی همین خواهر کوچک غُرغُرو، شکر می گوید. سجاده را جمع کرده، داخل کمد، زیر لباس های دیگر می گذارد. چادر رنگی دیگری را مچاله روی لباس ها می گذارد. در کمد را می بندد و قفل در را باز می کند. از اتاق بیرون می رود.

 

صدای تلویزیون از اتاق می آید. صداها عوض می شوند. معلوم است باز هم کنترل دست زهره افتاده. پدر از کارگاه بیرون می آید و دستی بر سر دختر بزرگش می کشد و لبخند می زند. سحر تشکر می کند و خسته نباشید می گوید. زهره با شنیدن صدای پدر، صاف می نشیند. دامن گل دارش را روی پاهایش مرتب کرده و پاچه شلوار سبزرنگش را زیر دامن می دهد. انگشت در موهای فندقی اش می کند و به اصطلاح، شانه شان می کند. پدر به آشپزخانه رفته و دستانش را می شوید. مادر هم با شنیدن صدای پدر، دست از خیاطی می کشد و یاعلی گویان، به آشپزخانه می رود:

  • میوه می خوری عباس جان؟
  • زحمتتون می شه خانم.
  • اختیار داری. شما رحمتی. کارها خوب پیش می ره؟
  • الحمدلله. خوبه خدا روشکر. ان شاالله که سر موقع بتونم سفارش رو تحویل بدم. کمی کارش زیاده اما غیرممکن نیست.

مادر، ظرف میوه ای را که از قبل در یخچال گذاشته، برمی دارد و سحر، بشقاب های میوه خوری را. پدر هم برای اینکه دستش خالی نباشد، چاقوها را دست می گیرد و می گوید: بالاخره من هم ی کاری کرده باشم. و می خندد. خنده پدر شیرین است. زهره به محض ورود پدر، کانال را روی شبکه خبر نگه می دارد و از جا بلند می شود: خسته نباشی بابا. پدر چاقوها را درون بشقاب روی دست سحر می گذارد و دست بر سر زهره می کشد و می گوید: زنده باشی دخترم. بشین. راحت باش. مادر برای همه سیب پوست می کند. سحر هم پرتقال و زهره هم خیار. چشمان خسته پدر، در حال بسته شدن است. به سختی باز نگهشان داشته و از همسر و دخترهایش تشکر می کند و برایشان دعا می کند. اولین سیب را مادر، به دست پدر می دهد. سحر هم به تقلید از مادر، پرتقال را به پدر تعارف می کند.  زهره هم همین طور. مادر، بشقابی از مخلوط میوه ها را جلوی دست پدر می گذارد و به بچه ها اشاره می کند که دنبال او از اتاق خارج شوند. پدر صدای تلویزیون را کم کرده است. در حال میوه خوردن است که مادر بلند می شود. بچه ها هم یکی یکی بلند شده و از اتاق خارج می شوند. بعد از دو دقیقه که مادر، ارام به اتاق برمی گردد، پدر غرق خواب است.

همان طور که زهره، سجاده های نماز را پهن می کند به سحر می گوید: تو بازم می خوای فرادا بخونی؟ سحر جواب خواهر کوچکش را که دیگر برای خودش خانمی شده نمی دهد. جوابی ندارد که بدهد. مدت هاست در خانه شان بساط نماز جماعت برپاست. باعث افتخارش است که پدر، امام جماعت است و مادر و خواهرش به او اقتدا می کنند. اما خودش تا به حال این کار را نکرده. هنوز نمی داند چرا. دوست ندارد در چشم خواهر و مادرش آن طور جلوه کند که دختر خوبی است. دلش می خواهد آن ها فکر کنند دختر معمولی و حتی کمی هم غیرمذهبی است. جلوی آن ها موهایش را بیرون می گذارد و ته آرایش می کند. حتی گاهی برای تفریح و سربه سر زهره گذاشتن، جلوی چشمش با پسری چت بازی می کند و حرفهای غیرمعمول می زند. زهره حرص می خورد و شروع می کند به غرزدن. سحر خوشش می آید که صدای خواهرش را در بیاورد. اما چند وقتی است دیگر آن لذت را نمی برد. حالش گرفته است و دل و دماغ ندارد. سعی می کند دهن به دهن خواهر و مادرش نشود.

صدای الله اکبر پدر بلند می شود. سحر، در اتاقش را قفل می کند. سجاده اش را از زیر لباس ها بیرون می کشد. با آرامش خاصی پهن می کند. در دلش می گذرد که ایکاش از همین فاصله زیاد می توانست به پدر اقتدا کند. چادرش را سر می کند. عطر می زند و قامت می بندد. حواسش به ذکر و تسبیحات است که تقه ای به در اتاق می خورد.

  • کیه؟
  • منم مادر

فرصت برای جمع کردن بساط نماز نیست. در را باز می کند. مادر با چهره بشاش چادر به سر سحر که روبرو می شود، خوشحال می شود. بوی عطر باعث می شود نفس عمیقی بکشد. اجازه گرفته و داخل اتاق می شود. پیشانی سحر را می بوسد و می گوید:

  • مطمئن بودم که نمازهات سر وقته و از ما مخفی می کنی. اشکالی نداره عزیزم. هر طور دوست داری باش. من بهت اعتماد کامل دارم.

سحر هم مادر را می بوسد و سر به زیر می گوید: شرمنده ام. نماز تمام شد؟

  • نه هنوز. بابا داره نافله مغرب رو می خونه. 

سحر، چادر به سر، سجاده اش را روی دست می گیرد. مادر، مجدد دختر نازنینش را می بوسد و انگار که همراه فرشته ای شده است، شاد و سرحال، چراغ اتاق را پشت سرشان خاموش می کند.

 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

frectalish نکته هاي معنوي مدرسه پویا naghshenareng اخبار تکنولوژي تیک تاک کلیپ بانک لینک های دانلود فیلم ، دانلود سریال و دانلود آهنگ میباشد. دین واندیشه کانون ریاضی گیلان(خانه ریاضی رشت) ماه بالای سر تنهایی ست Sandra